کد مطلب:259390 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:169

فوز دیدار
آیت الله العظمی سید شهاب الدین نجفی مرعشی رحمه الله از معدود افرادی است كه به حضور امام عصر علیه السلام مشرف شده و در این مورد حكایات متعددی وجود دارد كه در بعضی از كتاب های مربوط به این موضوع برخی از آنها را از قول معظم له نقل كرده اند. این حكایات به شرح زیر است:

حكایت یكم: ایشان نقل كرد:

زمان تحصیل علوم دینی و فقه اهل بیت علیهم السلام فوق العاده مشتاق دیدار جمال دل آرای حضرت بقیة الله الأعظم علیه السلام شدم و عهد نمودم كه چهل شب هر چهارشنبه پیاده به مسجد سهله مشرف شده در آنجا بیتوته نمایم.

به این قصد كه به فوز دیدار امام عصر علیه السلام نایل شوم، بر این عمل مداومت داشتم تا شب چهارشنبه سی و ششم - یا سی و پنجم - كه آن شب اتفاقا قدری دیرتر از شب های پیشین حركت نمودم، هوا ابری و بارندگی بود در نزدیكی مسجد شریف سهله خندقی وجود داشت. هنگامی كه قدم به آن خندق گذاردم، تاریكی همه جا را فرا گرفته بود، در آن حال وحشت و خوف از دزدان - كه در آن زمان زیاد بودند - مرا فرا گرفت. ناگاه از پشت سر صدای راه رفتن كسی به گوشم رسید، وحشت من افزون شد، برگشتم و نگاه كردم سید عربی را با لباس اهل بادیه دیدم.

(تعجب است كه در آن تاریكی چگونه سید بودن او را تشخیص دادم، اما در آن زمان به فكر نیفتادم و غافل بودم).

او پیش آمد و با زبان فصیح فرمود: ای سید! سلام علیكم. وحشت من زایل شد و آرامش پیدا كردم و با آن سید عرب شروع به صحبت كردم و به راه رفتن ادامه دادیم.

آن سید پرسید: كجا می روید؟

عرض كردم: به مسجد سهله و به قصد تشرف به زیارت مولا و امام زمان حضرت بقیة الله الأعظم علیه السلام.



[ صفحه 205]



پس از چند قدم كه رفتیم به مسجد زید بن صوحان رسیدیم. آن مرد عرب گفت: خوب است وارد مسجد شویم و نماز تحیت را به جا آوریم.

وارد مسجد شدیم و هر كدام دو ركعت نماز را به جا آورده و دعای پس از نماز را خوانیدم. آن شخص عرب آن دعا را از حفظ می خواند. در آن هنگام گویی تمام اجزا و اركان مسجد با وی آن دعا را می خواندند. انقلابی عجیب در خود مشاهده كردم كه از توصیف آن عاجزم.

پس از اتمام دعا آن مرد عرب به سوی من نگاه كرد و گفت: یا سید! آیا گرسنه ای؟ خوب است شامی خورده و پس از آن به مسجد سهله برویم.

سفره ی غذایی را از زیر عبای خود بیرون آورد، در میان آن سفره سه قرص نان و دو - سه دانه خیار بسیار سبز بود كه گویی تازه از بستان چیده بودند و حال آن كه آن زمان چله ی زمستان بود. من با مشاهده ی همه ی این حالات باز هم انتقال پیدا نكردم كه آن شخص عرب كیست؟

پس از صرف شام به مسجد سهله رفتیم و آن سید عرب تمامی اعمال مسجد سهله را به جا آورد و من هم از او پیروی كردم.

هنگامی كه فریضه ی مغرب و عشا را به جای آوردم من هم به او اقتدا كردم بدون این كه از خود بپرسم كه این شخص عرب كیست؟

سپس آن سید عرب به من گفت: آیا شما نیز پس از اعمال مسجد سهله به مسجد كوفه می روید، یا در مسجد سهله می مانید؟

گفتم: می مانم.

پس از آن با آن سید عرب در وسط مسجد بر روی سكوی مقام حضرت امام صادق علیه السلام نشستیم و من به آن سید عرب عرض كردم: آیا میل چای یا قهوه یا دخانیات دارید تا حاضر كنم؟

آن سید گفت: این امور فضول معاش است و ما از آنها اجتناب می كنیم.

این كلمه در من تأثیر بسیار گذاشت كه تاكنون هم هر وقت یك استكان چای صرف می نمایم، فرمایش آن سید عرب در نظرم می آید و اعضای من مرتعش



[ صفحه 206]



می شود. به هر حال مجلس ما دو - سه ساعت به طول انجامید و در خلال آن مطالبی مطرح شد كه اختصارا به این شرح است: آن سید مطالبی در چگونگی استخاره كردن ارائه كرد و به خواندن برخی از سوره ها پس از نمازهای واجب یومیه تأكید نمود و خواندن دو ركعت نماز بین نمازهای مغرب و عشا و مطالبی دیگر.

پس از آن صحبت ها من برای رفع حاجتی از جای برخاستم و به سمت در مسجد حركت كردم كه سر حوض بروم در وسط راه به ذهن من خلجان نمود كه این شب چه شبی است؟ و این سید عرب صاحب فضایل كیست؟

شاید همان مطلوب و گمشده ی من است. به مجرد خطور این مطلب به ذهنم به داخل ساختمان برگشتم و متوجه شدم كه از آن سید عرب اثری نیست و اصلا كسی در مسجد حضور ندارد و حال آن كه من هنوز از مسجد بیرون نرفته بودم.

به این ترتیب من به مراد خود رسیده بودم در حالی كه او را نشناخته بودم. از این رو دیوانه وار اطراف مسجد تا صبح قدم زدم، نظیر عاشقی دلسوخته كه معشوق خود را گم نموده است. [1] .


[1] اين داستان زيبا با تفصيل و به بيان زيباتر در همين بخش خواهد آمد.